بخش ۱ - آغاز کتاببه نام خداوند جان و خردکزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جایخداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهرفروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترستنگارندهٔ بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده رانبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راهکه او برتر از نام و از جایگاهسخن هر چه زین گوهران بگذردنیابد بدو راه جان و خردخرد گر سخن برگزیند همیهمان را گزیند که بیند همیستودن نداند کس او را چو هستمیان بندگی را ببایدت بستخرد را و جان را همی سنجد اویدر اندیشهٔ سخته کی گنجد اویبدین آلت رای و جان و زبانستود آفریننده را کی توانبه هستیش باید که خستو شویز گفتار بیکار یکسو شویپرستنده باشی و جوینده راهبه ژرفی به فرمانش کردن نگاهتوانا بود هر که دانا بودز دانش دل پیر برنا بوداز این پرده برتر سخنگاه نیستز هستی مر اندیشه را راه نیستبخش ۲ - ستایش خردکنون ای خردمند وصف خردبدین جایگه گفتن اندرخوردکنون تا چه داری بیار از خردکه گوش نیوشنده زو برخوردخرد بهتر از هر چه ایزد بدادستایش خرد را به از راه دادخرد رهنمای و خرد دلگشایخرد دست گیرد به هر دو سرایازو شادمانی وزویت غمیستوزویت فزونی وزویت کمیستخرد تیره و مرد روشن رواننباشد همی شادمان یک زمانچه گفت آن خردمند مرد خردکه دانا ز گفتار از برخوردکسی کو خرد را ندارد ز پیشدلش گردد از کردهٔ خویش ریشهشیوار دیوانه خواند وراهمان خویش بیگانه داند وراازویی به هر دو سرای ارجمندگسسته خرد پای دارد ببندخرد چشم جانست چون بنگریتو بیچشم شادان جهان نسپرینخست آفرینش خرد را شناسنگهبان جانست و آن سه پاسسه پاس تو چشم است وگوش و زبانکزین سه رسد نیک و بد بیگمانخرد را و جان را که یارد ستودو گر من ستایم که یارد شنودحکیما چو کس نیست گفتن چه سودازین پس بگو کافرینش چه بودتویی کردهٔ کردگار جهانببینی همی آشکار و نهانبه گفتار دانندگان راه جویبه گیتی بپوی و به هر کس بگویز هر دانشی چون سخن بشنویاز آموختن یک زمان نغنویچو دیدار یابی به شاخ سخنبدانی که دانش نیاید به بنبخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالماز آغاز باید که دانی درستسر مایهٔ گوهران از نخستکه یزدان ز ناچیز چیز آفریدبدان تا توانایی آرد پدیدسرمایهٔ گوهران این چهاربرآورده بیرنج و بیروزگاریکی آتشی برشده تابناکمیان آب و باد از بر تیره خاکنخستین که آتش به جنبش دمیدز گرمیش پس خشکی آمد پدیدوزان پس ز آرام سردی نمودز سردی همان باز تری فزودچو این چار گوهر به جای آمدندز بهر سپنجی سرای آمدندگهرها یک اندر دگر ساختهز هرگونه گردن برافراختهپدید آمد این گنبد تیزروشگفتی نمایندهٔ نوبهنوابرده و دو هفت شد کدخدایگرفتند هر یک سزاوار جایدر بخشش و دادن آمد پدیدببخشید دانا چنان چون سزیدفلکها یک اندر دگر بسته شدبجنبید چون کار پیوسته شدچو دریا و چون کوه و چون دشت و راغزمین شد به کردار روشن چراغببالید کوه آبها بر دمیدسر رستنی سوی بالا کشیدزمین را بلندی نبد جایگاهیکی مرکزی تیره بود و سیاهستاره برو بر شگفتی نمودبه خاک اندرون روشنائی فزودهمی بر شد آتش فرود آمد آبهمی گشت گرد زمین آفتابگیا رست با چند گونه درختبه زیر اندر آمد سرانشان ز بختببالد ندارد جز این نیرویینپوید چو پیوندگان هر سوییوزان پس چو جنبنده آمد پدیدهمه رستنی زیر خویش آوریدخور و خواب و آرام جوید همیوزان زندگی کام جوید همینه گویا زبان و نه جویا خردز خاک و ز خاشاک تن پروردنداند بد و نیک فرجام کارنخواهد ازو بندگی کردگارچو دانا توانا بد و دادگراز ایرا نکرد ایچ پنهان هنرچنینست فرجام کار جهاننداند کسی آشکار و نهانبخش ۴ - گفتار اندر آفرینش مردمچو زین بگذری مردم آمد پدیدشد این بندها را سراسر کلیدسرش راست بر شد چو سرو بلندبه گفتار خوب و خرد کاربندپذیرندهٔ هوش و رای و خردمر او را دد و دام فرمان بردز راه خرد بنگری اندکیکه مردم به معنی چه باشد یکیمگر مردمی خیره خوانی همیجز این را نشانی ندانی همیترا از دو گیتی برآوردهاندبه چندین میانجی بپروردهاندنخستین فطرت پسین شمارتویی خویشتن را به بازی مدارشنیدم ز دانا دگرگونه زینچه دانیم راز جهان آفریننگه کن سرانجام خود را ببینچو کاری بیابی ازین به گزینبه رنج اندر آری تنت را رواستکه خود رنج بردن به دانش سزاستچو خواهی که یابی ز هر بد رهاسر اندر نیاری به دام بلانگه کن بدین گنبد تیزگردکه درمان ازویست و زویست دردنه گشت زمانه بفرسایدشنه آن رنج و تیمار بگزایدشنه از جنبش آرام گیرد همینه چون ما تباهی پذیرد همیازو دان فزونی ازو هم شماربد و نیک نزدیک او آشکاربخش ۵ - گفتار اندر آفرینش آفتابز یاقوت سرخست چرخ کبودنه از آب و گرد و نه از باد و دودبه چندین فروغ و به چندین چراغبیاراسته چون به نوروز باغروان اندرو گوهر دلفروزکزو روشنایی گرفتست روزز خاور برآید سوی باخترنباشد ازین یک روش راستترایا آنکه تو آفتابی همیچه بودت که بر من نتابی همیبخش ۶ - در آفرینش ماهچراغست مر تیره شب را بسیچبه بد تا توانی تو هرگز مپیچچو سی روز گردش بپیمایداشود تیره گیتی بدو روشناپدید آید آنگاه باریک و زردچو پشت کسی کو غم عشق خوردچو بیننده دیدارش از دور دیدهم اندر زمان او شود ناپدیددگر شب نمایش کند بیشترترا روشنایی دهد بیشتربه دو هفته گردد تمام و درستبدان باز گردد که بود از نخستبود هر شبانگاه باریکتربه خورشید تابنده نزدیکتربدینسان نهادش خداوند دادبود تا بود هم بدین یک نهادبخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبرترا دانش و دین رهاند درستدر رستگاری ببایدت جستوگر دل نخواهی که باشد نژندنخواهی که دایم بوی مستمندبه گفتار پیغمبرت راه جویدل از تیرگیها بدین آب شویچه گفت آن خداوند تنزیل و وحیخداوند امر و خداوند نهیکه خورشید بعد از رسولان مهنتابید بر کس ز بوبکر بهعمر کرد اسلام را آشکاربیاراست گیتی چو باغ بهارپس از هر دوان بود عثمان گزینخداوند شرم و خداوند دینچهارم علی بود جفت بتولکه او را به خوبی ستاید رسولکه من شهر علمم علیم در ستدرست این سخن قول پیغمبرستگواهی دهم کاین سخنها ز اوستتو گویی دو گوشم پرآواز اوستعلی را چنین گفت و دیگر همینکزیشان قوی شد به هر گونه دیننبی آفتاب و صحابان چو ماهبه هم بستهٔ یکدگر راست راهمنم بندهٔ اهل بیت نبیستایندهٔ خاک و پای وصیحکیم این جهان را چو دریا نهادبرانگیخته موج ازو تندبادچو هفتاد کشتی برو ساختههمه بادبانها برافراختهیکی پهن کشتی بسان عروسبیاراسته همچو چشم خروسمحمد بدو اندرون با علیهمان اهل بیت نبی و ولیخردمند کز دور دریا بدیدکرانه نه پیدا و بن ناپدیدبدانست کو موج خواهد زدنکس از غرق بیرون نخواهد شدنبه دل گفت اگر با نبی و وصیشوم غرقه دارم دو یار وفیهمانا که باشد مرا دستگیرخداوند تاج و لوا و سریرخداوند جوی می و انگبینهمان چشمهٔ شیر و ماء معیناگر چشم داری به دیگر سرایبه نزد نبی و علی گیر جایگرت زین بد آید گناه منستچنین است و این دین و راه منستبرین زادم و هم برین بگذرمچنان دان که خاک پی حیدرمدلت گر به راه خطا مایلستترا دشمن اندر جهان خود دلستنباشد جز از بیپدر دشمنشکه یزدان به آتش بسوزد تنشهر آنکس که در جانش بغض علیستازو زارتر در جهان زار کیستنگر تا نداری به بازی جهاننه برگردی از نیک پی همرهانهمه نیکی ات باید آغاز کردچو با نیکنامان بوی همنورداز این در سخن چند رانم همیهمانا کرانش ندانم همیبخش ۸ - گفتار اندر فراهم آوردن کتابسخن هر چه گویم همه گفتهاندبر باغ دانش همه رفتهانداگر بر درخت برومند جاینیابم که از بر شدن نیست رایکسی کو شود زیر نخل بلندهمان سایه زو بازدارد گزندتوانم مگر پایهای ساختنبر شاخ آن سرو سایه فکنکزین نامور نامهٔ شهریاربه گیتی بمانم یکی یادگارتو این را دروغ و فسانه مدانبه رنگ فسون و بهانه مدانازو هر چه اندر خورد با خرددگر بر ره رمز و معنی بردیکی نامه بود از گه باستانفراوان بدو اندرون داستانپراگنده در دست هر موبدیازو بهرهای نزد هر بخردییکی پهلوان بود دهقان نژاددلیر و بزرگ و خردمند و رادپژوهندهٔ روزگار نخستگذشته سخنها همه باز جستز هر کشوری موبدی سالخوردبیاورد کاین نامه را یاد کردبپرسیدشان از کیان جهانوزان نامداران فرخ مهانکه گیتی به آغاز چون داشتندکه ایدون به ما خوار بگذاشتندچه گونه سرآمد به نیک اختریبرایشان همه روز کند آوریبگفتند پیشش یکایک مهانسخنهای شاهان و گشت جهانچو بشنید ازیشان سپهبد سخنیکی نامور نافه افکند بنچنین یادگاری شد اندر جهانبرو آفرین از کهان و مهانبخش ۹ - داستان دقیقی شاعرچو از دفتر این داستانها بسیهمی خواند خواننده بر هر کسیجهان دل نهاده بدین داستانهمان بخردان نیز و هم راستانجوانی بیامد گشاده زبانسخن گفتن خوب و طبع روانبه شعر آرم این نامه را گفت منازو شادمان شد دل انجمنجوانیش را خوی بد یار بودابا بد همیشه به پیکار بودبرو تاختن کرد ناگاه مرگنهادش به سر بر یکی تیره ترگبدان خوی بد جان شیرین بدادنبد از جوانیش یک روز شادیکایک ازو بخت برگشته شدبه دست یکی بنده بر کشته شدبرفت او و این نامه ناگفته ماندچنان بخت بیدار او خفته ماندالهی عفو کن گناه ورابیفزای در حشر جاه ورابخش ۱۰ - بنیاد نهادن کتابدل روشن من چو برگشت ازویسوی تخت شاه جهان کرد رویکه این نامه را دست پیش آورمز دفتر به گفتار خویش آورمبپرسیدم از هر کسی بیشماربترسیدم از گردش روزگارمگر خود درنگم نباشد بسیبباید سپردن به دیگر کسیو دیگر که گنجم وفادار نیستهمین رنج را کس خریدار نیستبرین گونه یک چند بگذاشتمسخن را نهفته همی داشتمسراسر زمانه پر از جنگ بودبه جویندگان بر جهان تنگ بودز نیکو سخن به چه اندر جهانبه نزد سخن سنج فرخ مهاناگر نامدی این سخن از خداینبی کی بدی نزد ما رهنمایبه شهرم یکی مهربان دوست بودتو گفتی که با من به یک پوست بودمرا گفت خوب آمد این رای توبه نیکی گراید همی پای تونبشته من این نامهٔ پهلویبه پیش تو آرم مگر نغنویگشاده زبان و جوانیت هستسخن گفتن پهلوانیت هستشو این نامهٔ خسروان بازگویبدین جوی نزد مهان آبرویچو آورد این نامه نزدیک منبرافروخت این جان تاریک منبخش ۱۱ - در داستان ابومنصوربدین نامه چون دست کردم درازیکی مهتری بود گردنفرازجوان بود و از گوهر پهلوانخردمند و بیدار و روشن روانخداوند رای و خداوند شرمسخن گفتن خوب و آوای نرممرا گفت کز من چه باید همیکه جانت سخن برگراید همیبه چیزی که باشد مرا دسترسبکوشم نیازت نیارم به کسهمی داشتم چون یکی تازه سیبکه از باد نامد به من بر نهیببه کیوان رسیدم ز خاک نژنداز آن نیکدل نامدار ارجمندبه چشمش همان خاک و هم سیم و زرکریمی بدو یافته زیب و فرسراسر جهان پیش او خوار بودجوانمرد بود و وفادار بودچنان نامور گم شد از انجمنچو در باغ سرو سهی از چمننه زو زنده بینم نه مرده نشانبه دست نهنگان مردم کشاندریغ آن کمربند و آن گردگاهدریغ آن کیی برز و بالای شاهگرفتار زو دل شده ناامیدنوان لرز لرزان به کردار بیدیکی پند آن شاه یاد آوریمز کژی روان سوی داد آوریممرا گفت کاین نامهٔ شهریارگرت گفته آید به شاهان سپاربدین نامه من دست بردم فرازبه نام شهنشاه گردنفرازبخش ۱۲ - ستایش سلطان محمودجهان آفرین تا جهان آفریدچنو مرزبانی نیامد پدیدچو خورشید بر چرخ بنمود تاجزمین شد به کردار تابنده عاجچه گویم که خورشید تابان که بودکزو در جهان روشنایی فزودابوالقاسم آن شاه پیروزبختنهاد از بر تاج خورشید تختزخاور بیاراست تا باخترپدید آمد از فر او کان زرمرا اختر خفته بیدار گشتبه مغز اندر اندیشه بسیار گشتبدانستم آمد زمان سخنکنون نو شود روزگار کهنبر اندیشهٔ شهریار زمینبخفتم شبی لب پر از آفریندل من چو نور اندر آن تیره شبنخفته گشاده دل و بسته لبچنان دید روشن روانم به خوابکه رخشنده شمعی برآمد ز آبهمه روی گیتی شب لاژورداز آن شمع گشتی چو یاقوت زرددر و دشت برسان دیبا شدییکی تخت پیروزه پیدا شدینشسته برو شهریاری چو ماهیکی تاج بر سر به جای کلاهرده بر کشیده سپاهش دو میلبه دست چپش هفتصد ژنده پیلیکی پاک دستور پیشش به پایبداد و بدین شاه را رهنمایمرا خیره گشتی سر از فر شاهوزان ژنده پیلان و چندان سپاهچو آن چهرهٔ خسروی دیدمیازان نامداران بپرسیدمیکه این چرخ و ماهست یا تاج و گاهستارست پیش اندرش یا سپاهیکی گفت کاین شاه روم است و هندز قنوج تا پیش دریای سندبه ایران و توران ورا بندهاندبه رای و به فرمان او زندهاندبیاراست روی زمین را به دادبپردخت ازان تاج بر سر نهادجهاندار محمود شاه بزرگبه آبشخور آرد همی میش و گرگز کشمیر تا پیش دریای چینبرو شهریاران کنند آفرینچو کودک لب از شیر مادر بشستز گهواره محمود گوید نخستنپیچد کسی سر ز فرمان اوینیارد گذشتن ز پیمان اویتو نیز آفرین کن که گویندهایبدو نام جاوید جویندهایچو بیدار گشتم بجستم ز جایچه مایه شب تیره بودم به پایبر آن شهریار آفرین خواندمنبودم درم جان برافشاندمبه دل گفتم این خواب را پاسخ استکه آواز او بر جهان فرخ استبرآن آفرین کو کند آفرینبر آن بخت بیدار و فرخ زمینز فرش جهان شد چو باغ بهارهوا پر ز ابر و زمین پرنگاراز ابر اندرآمد به هنگام نمجهان شد به کردار باغ ارمبه ایران همه خوبی از داد اوستکجا هست مردم همه یاد اوستبه بزم اندرون آسمان سخاستبه رزم اندرون تیز چنگ اژدهاستبه تن ژنده پیل و به جان جبرئیلبه کف ابر بهمن به دل رود نیلسر بخت بدخواه با خشم اویچو دینار خوارست بر چشم اوینه کند آوری گیرد از باج و گنجنه دل تیره دارد ز رزم و ز رنجهر آنکس که دارد ز پروردگاناز آزاد و از نیکدل بردگانشهنشاه را سربهسر دوستواربه فرمان ببسته کمر استوارنخستین برادرش کهتر به سالکه در مردمی کس ندارد همالز گیتی پرستندهٔ فر و نصرزید شاد در سایهٔ شاه عصرکسی کش پدر ناصرالدین بودسر تخت او تاج پروین بودو دیگر دلاور سپهدار طوسکه در جنگ بر شیر دارد فسوسببخشد درم هر چه یابد ز دهرهمی آفرین یابد از دهر بهربه یزدان بود خلق را رهنمایسر شاه خواهد که باشد به جایجهان بیسر و تاج خسرو مبادهمیشه بماناد جاوید و شادهمیشه تن آباد با تاج و تختز درد و غم آزاد و پیروز بختکنون بازگردم به آغاز کارسوی نامهٔ نامور شهریار