ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پسر بد مراو را یکی هوشمندگرانمایه طهمورث دیوبندبیامد به تخت پدر بر نشستبه شاهی کمر برمیان بر ببستهمه موبدان را ز لشکر بخواندبه خوبی چه مایه سخنها براندچنین گفت کامروز تخت و کلاهمرا زیبد این تاج و گنج و سپاهجهان از بدیها بشویم به رایپس آنگه کنم درگهی گرد پایز هر جای کوته کنم دست دیوکه من بود خواهم جهان را خدیوهر آن چیز کاندر جهان سودمندکنم آشکارا گشایم ز بندپس از پشت میش و بره پشم و مویبرید و به رشتن نهادند رویبه کوشش ازو کرد پوشش به رایبه گستردنی بد هم او رهنمایز پویندگان هر چه بد تیزروخورش کردشان سبزه و کاه و جورمنده ددان را همه بنگریدسیه گوش و یوز از میان برگزیدبه چاره بیاوردش از دشت و کوهبه بند آمدند آنکه بد زان گروهز مرغان مر آن را که بد نیک تازچو باز و چو شاهین گردن فرازبیاورد و آموختنشان گرفتجهانی بدو مانده اندر شگفتچو این کرده شد ماکیان و خروسکجا بر خروشد گه زخم کوسبیاورد و یکسر به مردم کشیدنهفته همه سودمندش گزیدبفرمودشان تا نوازند گرمنخوانندشان جز به آواز نرمچنین گفت کاین را ستایش کنیدجهان آفرین را نیایش کنیدکه او دادمان بر ددان دستگاهستایش مراو را که بنمود راهمر او را یکی پاک دستور بودکه رایش ز کردار بد دور بودخنیده به هر جای شهرسپ نامنزد جز به نیکی به هر جای گامهمه روزه بسته ز خوردن دو لببه پیش جهاندار برپای شبچنان بر دل هر کسی بود دوستنماز شب و روزه آیین اوستسر مایه بد اختر شاه رادر بسته بد جان بدخواه راهمه راه نیکی نمودی به شاههمه راستی خواستی پایگاهچنان شاه پالوده گشت از بدیکه تابید ازو فرهٔ ایزدیبرفت اهرمن را به افسون ببستچو بر تیزرو بارگی برنشستزمان تا زمان زینش برساختیهمی گرد گیتیش برتاختیچو دیوان بدیدند کردار اوکشیدند گردن ز گفتار اوشدند انجمن دیو بسیار مرکه پردخته مانند ازو تاج و فرچو طهمورث آگه شد از کارشانبرآشفت و بشکست بازارشانبه فر جهاندار بستش میانبه گردن برآورد گرز گرانهمه نره دیوان و افسونگرانبرفتند جادو سپاهی گراندمنده سیه دیوشان پیشروهمی به آسمان برکشیدند غوجهاندار طهمورث بافرینبیامد کمربستهٔ جنگ و کینیکایک بیاراست با دیو چنگنبد جنگشان را فراوان درنگازیشان دو بهره به افسون ببستدگرشان به گرز گران کرد پستکشیدندشان خسته و بسته خواربه جان خواستند آن زمان زینهارکه ما را مکش تا یکی نو هنربیاموزی از ما کت آید به برکی نامور دادشان زینهاربدان تا نهانی کنند آشکارچو آزاد گشتند از بند اوبجستند ناچار پیوند اونبشتن به خسرو بیاموختنددلش را به دانش برافروختندنبشتن یکی نه که نزدیک سیچه رومی چه تازی و چه پارسیچه سغدی چه چینی و چه پهلویز هر گونهای کان همی بشنویجهاندار سی سال ازین بیشترچه گونه پدید آوریدی هنربرفت و سرآمد برو روزگارهمه رنج او ماند ازو یادگار