یغما گلرویی

  • اگر سکوت این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
    می خواهم بگویم سلام!
    اگر دلواپسی آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
    می خواهم از بی پناهی پروانه ها برایت بگویم!
    از کوچه های بی چراغ!
    از این حصار هر ور دیوار!
    از این ترانه ی تار...
    مدتی بود که دست و دلم به تدارک ترانه نمی رفت!
    کم کم این حکایت دیده و دل،
    که ورد زبان کوچه نشینان است،
    باورم شده بود!
    باورم شده بود،
    که دیگر صدای تو را در سکوت تنهایی نخواهم شنید!
    راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
    کجا بودی که صدای من و این دفتر سفید،
    به گوشت نمی رسید؟
    تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
    آخر این رسم و روال رفاقت است،
    که دی نیمه راه رؤیا رهایم کنی؟
    می دانم!
    تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
    اما شمار آنهایی که عاشق می مانند،
    از انگشتان دستم بیشتر نیست!
    یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
    در دوردست دریا امیدی نیست!
    می ترسیدم خدای نکرده!
    آنقدر در غربت گریه هایم بمانی،
    تا از سکوی سرودن تصویرت سقوط کنم!
    اما آمدی!
    بانوی همیشه ی نجات و نجابت!
    حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
    این دل بی درمان را که در شمار عاشقان همیشه ات می گنجانم،
    انگشتانم،
    برای شمردنشان
    کم می اید!

شانس

رد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.


کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.


مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.


دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.


سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...


اما.........گاو دم نداشت!!!!




زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

کودک قهرمان

عد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!



یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی

نسیم نفس خداست

نسیم نفس خداست

بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ...

دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.

نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست.

مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی."

نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!"

مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد."

نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است"

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..."

نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست."

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید.

پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست."

نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."

مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد.

هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ...

انسان کامل

ای درویش! عشق، آتشی است که در عاشق می‌افتد و موضع این آتش، دل است و این آتش از راه چشم به دل می‌آید و در دل وطن می‌سازد.

گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل

و شعله این آتش به جمله اعضا می‌رسد و به تدریج، اندرون عاشق را می‌سوزاند و پاک و صافی می‌گرداند تا دل عاشق چنان نازک و لطیف می‌شود، که تحمل دیدار معشوق نمی‌تواند کرد از غایت نازکی و لطافت؛ و خوف آن است که به تجلّی معشوق، نیست گردد و موسی «علیه الصلوة و السلام» درین مقام بود که چون دیدار خواست، حق تعالی فرمود که «لَنْ تَرانِی» مرا نتوانی دید، نفرمود که من خود را به تو نمی‌نمایم.

ای درویش! درین مقام است که عاشق فراق را بر وصال ترجیح می‌نهد و از فراق، راحت و آسایش بیش می‌یابد و همه روز، به اندرون با معشوق می‌گوید و از معشوق می‌شنود و معشوق گاهی به لطفش می‌نوازد و آن ساعت عاشق در بسط است و گاهی به قهرش می‌گدازد، و آن ساعت عاشق در قبض است و کسانی که حاضر باشند، این بسط و قبض عاشق را می‌بینند، و نمی‌دانند که سبب آن بسط و قبضِ آن عاشق چیست.

و در آخر چنان شود که جمال معشوق دل عاشق را از غیر خود خالی یابد، همگی دلِ عاشق را فرو گیرد و چنان‌که هیچ چیز دیگر را راه نماند، آن‌گاه عاشق بیش خود را نبیند و همه معشوق را بیند. عاشق اگر خورَد و اگر خسپد و اگر رود و اگر آید، پندارد که معشوق است که می‌خورد و می‌خسپد و می‌رود و می‌آید. و چون عاشق از غم هجران خلاص یافت و اندوه فراق نماند، با جمال معشوق عادت کرد و گستاخ شد، و از خوف بیرون آمد، یعنی پیش ازین خوف آن بود که عاشق به تجلّی معشوق نیست گردد، و اکنون آن خوف برخاست و چنان شد که اگر معشوق را از بیرون ببیند، التفات نکند و به حال خود باشد و متغیر نشود، از جهت آنکه آن که در اندرون است و در میان دل وطن ساخته است، نزدیک‌تر از آن است که در بیرون است. چون آن که نزدیک‌تر است، همگی دل را فرو گرفته است و دل را مستغرق خود گردانیده است و دل با وی انس و آرام گرفته است؛ از بیرون که دورتر است، متأثر نشود و متغیر نگردد و التفات به وی نکند. و اگر کسی سؤال کند که درین مقام از بیرون متغیر نمی‌شود راست است، چرا به بیرون التفات نمی‌کند؟ چون بیرون و اندرون یکی‌اند.

بدان که بعضی می‌گویند که عاشق به آتشِ عشق سوخته است و به غایت، لطیف و روحانی گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است و همگی دل را فرو گرفته است، هم به غایت لطیف و روحانی است و آن‌که در بیرون است، به نسبت اندرون کثیف و جسمانی است و التفات روحانی به روحانی باشد و التفات جسمانی به جسمانی بُوَد.

ای درویش! پیش این ضعیف آن است که چون جمال معشوق همگی دل عاشق را فرو گرفت، چنان‌که هیچ چیز دیگر را راه نماند، عاشق بیش خود را نمی‌بیند، همه معشوق می‌بیند. پس متغیر وقتی شود که دو کس بیش باشند، و التفات وقتی کند که دو کس بُودند. و درین مقام است که طلب برمی‌خیزد و فراق و وصال نمی‌ماند، و خوف و امید و قبض و بسط به هزیمت می‌شوند.

ای درویش! هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد، از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیم‌سوخته در میان راه بماند. از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی».

عزیزالدین نسفی، انسان کامل