بخش 1سخن گوی دهقان چه گوید نخست
که نامی بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش
پژوهندهٔ نامهٔ باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید ازآن سان ز برج بره
که گیتی جوان گشت ازآن یکسره
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش
وزو برگرفتند آیین خویش
پسر بد مراورا یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گریان بدی
ز بیم جداییش بریان بدی
برآمد برین کار یک روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد برآن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک وزآن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش
بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش ورا زین سخن دربهدر
که دشمن چه سازد همی با پدر
سخن چون به گوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خروزان دیو
تبه گشت و ماند انجمن بیخدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان بر سر و موی و رخ را کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار
دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار
همه جامهها کرده پیروزه رنگ
دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بد کنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان
برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
وزان پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت
بخش ۲
خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر
نیا پروریده مراو را به بر
نیایش به جای پسر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها بر گشاد از نهفت
که من لشکری کرد خواهم همی
خروشی برآورد خواهم همی
ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنیام تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر
ز درندگان گرگ و ببر دلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری
سپهدار پرکین و کندآوری
پس پشت لشکر کیومرث شاه
نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو با ترس و باک
همی به آسمان بر پراگند خاک
ز هرای درندگان چنگ دیو
شده سست از خشم کیهان خدیو
به هم برشکستند هردو گروه
شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
کشیدش سراپای یکسر دوال
سپهبد برید آن سر بیهمال
به پای اندر افگند و بسپرد خوار
دریده برو چرم و برگشته کار
چو آمد مر آن کینه را خواستار
سرآمد کیومرث را روزگار
برفت و جهان مردری ماند ازوی
نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مایه خورد
جهان سربهسر چو فسانست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس
بخش ۱ - آغاز کتاببه نام خداوند جان و خردکزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جایخداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهرفروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترستنگارندهٔ بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده رانبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راهکه او برتر از نام و از جایگاهسخن هر چه زین گوهران بگذردنیابد بدو راه جان و خردخرد گر سخن برگزیند همیهمان را گزیند که بیند همیستودن نداند کس او را چو هستمیان بندگی را ببایدت بستخرد را و جان را همی سنجد اویدر اندیشهٔ سخته کی گنجد اویبدین آلت رای و جان و زبانستود آفریننده را کی توانبه هستیش باید که خستو شویز گفتار بیکار یکسو شویپرستنده باشی و جوینده راهبه ژرفی به فرمانش کردن نگاهتوانا بود هر که دانا بودز دانش دل پیر برنا بوداز این پرده برتر سخنگاه نیستز هستی مر اندیشه را راه نیستبخش ۲ - ستایش خردکنون ای خردمند وصف خردبدین جایگه گفتن اندرخوردکنون تا چه داری بیار از خردکه گوش نیوشنده زو برخوردخرد بهتر از هر چه ایزد بدادستایش خرد را به از راه دادخرد رهنمای و خرد دلگشایخرد دست گیرد به هر دو سرایازو شادمانی وزویت غمیستوزویت فزونی وزویت کمیستخرد تیره و مرد روشن رواننباشد همی شادمان یک زمانچه گفت آن خردمند مرد خردکه دانا ز گفتار از برخوردکسی کو خرد را ندارد ز پیشدلش گردد از کردهٔ خویش ریشهشیوار دیوانه خواند وراهمان خویش بیگانه داند وراازویی به هر دو سرای ارجمندگسسته خرد پای دارد ببندخرد چشم جانست چون بنگریتو بیچشم شادان جهان نسپرینخست آفرینش خرد را شناسنگهبان جانست و آن سه پاسسه پاس تو چشم است وگوش و زبانکزین سه رسد نیک و بد بیگمانخرد را و جان را که یارد ستودو گر من ستایم که یارد شنودحکیما چو کس نیست گفتن چه سودازین پس بگو کافرینش چه بودتویی کردهٔ کردگار جهانببینی همی آشکار و نهانبه گفتار دانندگان راه جویبه گیتی بپوی و به هر کس بگویز هر دانشی چون سخن بشنویاز آموختن یک زمان نغنویچو دیدار یابی به شاخ سخنبدانی که دانش نیاید به بنبخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالماز آغاز باید که دانی درستسر مایهٔ گوهران از نخستکه یزدان ز ناچیز چیز آفریدبدان تا توانایی آرد پدیدسرمایهٔ گوهران این چهاربرآورده بیرنج و بیروزگاریکی آتشی برشده تابناکمیان آب و باد از بر تیره خاکنخستین که آتش به جنبش دمیدز گرمیش پس خشکی آمد پدیدوزان پس ز آرام سردی نمودز سردی همان باز تری فزودچو این چار گوهر به جای آمدندز بهر سپنجی سرای آمدندگهرها یک اندر دگر ساختهز هرگونه گردن برافراختهپدید آمد این گنبد تیزروشگفتی نمایندهٔ نوبهنوابرده و دو هفت شد کدخدایگرفتند هر یک سزاوار جایدر بخشش و دادن آمد پدیدببخشید دانا چنان چون سزیدفلکها یک اندر دگر بسته شدبجنبید چون کار پیوسته شدچو دریا و چون کوه و چون دشت و راغزمین شد به کردار روشن چراغببالید کوه آبها بر دمیدسر رستنی سوی بالا کشیدزمین را بلندی نبد جایگاهیکی مرکزی تیره بود و سیاهستاره برو بر شگفتی نمودبه خاک اندرون روشنائی فزودهمی بر شد آتش فرود آمد آبهمی گشت گرد زمین آفتابگیا رست با چند گونه درختبه زیر اندر آمد سرانشان ز بختببالد ندارد جز این نیرویینپوید چو پیوندگان هر سوییوزان پس چو جنبنده آمد پدیدهمه رستنی زیر خویش آوریدخور و خواب و آرام جوید همیوزان زندگی کام جوید همینه گویا زبان و نه جویا خردز خاک و ز خاشاک تن پروردنداند بد و نیک فرجام کارنخواهد ازو بندگی کردگارچو دانا توانا بد و دادگراز ایرا نکرد ایچ پنهان هنرچنینست فرجام کار جهاننداند کسی آشکار و نهانبخش ۴ - گفتار اندر آفرینش مردمچو زین بگذری مردم آمد پدیدشد این بندها را سراسر کلیدسرش راست بر شد چو سرو بلندبه گفتار خوب و خرد کاربندپذیرندهٔ هوش و رای و خردمر او را دد و دام فرمان بردز راه خرد بنگری اندکیکه مردم به معنی چه باشد یکیمگر مردمی خیره خوانی همیجز این را نشانی ندانی همیترا از دو گیتی برآوردهاندبه چندین میانجی بپروردهاندنخستین فطرت پسین شمارتویی خویشتن را به بازی مدارشنیدم ز دانا دگرگونه زینچه دانیم راز جهان آفریننگه کن سرانجام خود را ببینچو کاری بیابی ازین به گزینبه رنج اندر آری تنت را رواستکه خود رنج بردن به دانش سزاستچو خواهی که یابی ز هر بد رهاسر اندر نیاری به دام بلانگه کن بدین گنبد تیزگردکه درمان ازویست و زویست دردنه گشت زمانه بفرسایدشنه آن رنج و تیمار بگزایدشنه از جنبش آرام گیرد همینه چون ما تباهی پذیرد همیازو دان فزونی ازو هم شماربد و نیک نزدیک او آشکاربخش ۵ - گفتار اندر آفرینش آفتابز یاقوت سرخست چرخ کبودنه از آب و گرد و نه از باد و دودبه چندین فروغ و به چندین چراغبیاراسته چون به نوروز باغروان اندرو گوهر دلفروزکزو روشنایی گرفتست روزز خاور برآید سوی باخترنباشد ازین یک روش راستترایا آنکه تو آفتابی همیچه بودت که بر من نتابی همیبخش ۶ - در آفرینش ماهچراغست مر تیره شب را بسیچبه بد تا توانی تو هرگز مپیچچو سی روز گردش بپیمایداشود تیره گیتی بدو روشناپدید آید آنگاه باریک و زردچو پشت کسی کو غم عشق خوردچو بیننده دیدارش از دور دیدهم اندر زمان او شود ناپدیددگر شب نمایش کند بیشترترا روشنایی دهد بیشتربه دو هفته گردد تمام و درستبدان باز گردد که بود از نخستبود هر شبانگاه باریکتربه خورشید تابنده نزدیکتربدینسان نهادش خداوند دادبود تا بود هم بدین یک نهادبخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبرترا دانش و دین رهاند درستدر رستگاری ببایدت جستوگر دل نخواهی که باشد نژندنخواهی که دایم بوی مستمندبه گفتار پیغمبرت راه جویدل از تیرگیها بدین آب شویچه گفت آن خداوند تنزیل و وحیخداوند امر و خداوند نهیکه خورشید بعد از رسولان مهنتابید بر کس ز بوبکر بهعمر کرد اسلام را آشکاربیاراست گیتی چو باغ بهارپس از هر دوان بود عثمان گزینخداوند شرم و خداوند دینچهارم علی بود جفت بتولکه او را به خوبی ستاید رسولکه من شهر علمم علیم در ستدرست این سخن قول پیغمبرستگواهی دهم کاین سخنها ز اوستتو گویی دو گوشم پرآواز اوستعلی را چنین گفت و دیگر همینکزیشان قوی شد به هر گونه دیننبی آفتاب و صحابان چو ماهبه هم بستهٔ یکدگر راست راهمنم بندهٔ اهل بیت نبیستایندهٔ خاک و پای وصیحکیم این جهان را چو دریا نهادبرانگیخته موج ازو تندبادچو هفتاد کشتی برو ساختههمه بادبانها برافراختهیکی پهن کشتی بسان عروسبیاراسته همچو چشم خروسمحمد بدو اندرون با علیهمان اهل بیت نبی و ولیخردمند کز دور دریا بدیدکرانه نه پیدا و بن ناپدیدبدانست کو موج خواهد زدنکس از غرق بیرون نخواهد شدنبه دل گفت اگر با نبی و وصیشوم غرقه دارم دو یار وفیهمانا که باشد مرا دستگیرخداوند تاج و لوا و سریرخداوند جوی می و انگبینهمان چشمهٔ شیر و ماء معیناگر چشم داری به دیگر سرایبه نزد نبی و علی گیر جایگرت زین بد آید گناه منستچنین است و این دین و راه منستبرین زادم و هم برین بگذرمچنان دان که خاک پی حیدرمدلت گر به راه خطا مایلستترا دشمن اندر جهان خود دلستنباشد جز از بیپدر دشمنشکه یزدان به آتش بسوزد تنشهر آنکس که در جانش بغض علیستازو زارتر در جهان زار کیستنگر تا نداری به بازی جهاننه برگردی از نیک پی همرهانهمه نیکی ات باید آغاز کردچو با نیکنامان بوی همنورداز این در سخن چند رانم همیهمانا کرانش ندانم همیبخش ۸ - گفتار اندر فراهم آوردن کتابسخن هر چه گویم همه گفتهاندبر باغ دانش همه رفتهانداگر بر درخت برومند جاینیابم که از بر شدن نیست رایکسی کو شود زیر نخل بلندهمان سایه زو بازدارد گزندتوانم مگر پایهای ساختنبر شاخ آن سرو سایه فکنکزین نامور نامهٔ شهریاربه گیتی بمانم یکی یادگارتو این را دروغ و فسانه مدانبه رنگ فسون و بهانه مدانازو هر چه اندر خورد با خرددگر بر ره رمز و معنی بردیکی نامه بود از گه باستانفراوان بدو اندرون داستانپراگنده در دست هر موبدیازو بهرهای نزد هر بخردییکی پهلوان بود دهقان نژاددلیر و بزرگ و خردمند و رادپژوهندهٔ روزگار نخستگذشته سخنها همه باز جستز هر کشوری موبدی سالخوردبیاورد کاین نامه را یاد کردبپرسیدشان از کیان جهانوزان نامداران فرخ مهانکه گیتی به آغاز چون داشتندکه ایدون به ما خوار بگذاشتندچه گونه سرآمد به نیک اختریبرایشان همه روز کند آوریبگفتند پیشش یکایک مهانسخنهای شاهان و گشت جهانچو بشنید ازیشان سپهبد سخنیکی نامور نافه افکند بنچنین یادگاری شد اندر جهانبرو آفرین از کهان و مهانبخش ۹ - داستان دقیقی شاعرچو از دفتر این داستانها بسیهمی خواند خواننده بر هر کسیجهان دل نهاده بدین داستانهمان بخردان نیز و هم راستانجوانی بیامد گشاده زبانسخن گفتن خوب و طبع روانبه شعر آرم این نامه را گفت منازو شادمان شد دل انجمنجوانیش را خوی بد یار بودابا بد همیشه به پیکار بودبرو تاختن کرد ناگاه مرگنهادش به سر بر یکی تیره ترگبدان خوی بد جان شیرین بدادنبد از جوانیش یک روز شادیکایک ازو بخت برگشته شدبه دست یکی بنده بر کشته شدبرفت او و این نامه ناگفته ماندچنان بخت بیدار او خفته ماندالهی عفو کن گناه ورابیفزای در حشر جاه ورابخش ۱۰ - بنیاد نهادن کتابدل روشن من چو برگشت ازویسوی تخت شاه جهان کرد رویکه این نامه را دست پیش آورمز دفتر به گفتار خویش آورمبپرسیدم از هر کسی بیشماربترسیدم از گردش روزگارمگر خود درنگم نباشد بسیبباید سپردن به دیگر کسیو دیگر که گنجم وفادار نیستهمین رنج را کس خریدار نیستبرین گونه یک چند بگذاشتمسخن را نهفته همی داشتمسراسر زمانه پر از جنگ بودبه جویندگان بر جهان تنگ بودز نیکو سخن به چه اندر جهانبه نزد سخن سنج فرخ مهاناگر نامدی این سخن از خداینبی کی بدی نزد ما رهنمایبه شهرم یکی مهربان دوست بودتو گفتی که با من به یک پوست بودمرا گفت خوب آمد این رای توبه نیکی گراید همی پای تونبشته من این نامهٔ پهلویبه پیش تو آرم مگر نغنویگشاده زبان و جوانیت هستسخن گفتن پهلوانیت هستشو این نامهٔ خسروان بازگویبدین جوی نزد مهان آبرویچو آورد این نامه نزدیک منبرافروخت این جان تاریک منبخش ۱۱ - در داستان ابومنصوربدین نامه چون دست کردم درازیکی مهتری بود گردنفرازجوان بود و از گوهر پهلوانخردمند و بیدار و روشن روانخداوند رای و خداوند شرمسخن گفتن خوب و آوای نرممرا گفت کز من چه باید همیکه جانت سخن برگراید همیبه چیزی که باشد مرا دسترسبکوشم نیازت نیارم به کسهمی داشتم چون یکی تازه سیبکه از باد نامد به من بر نهیببه کیوان رسیدم ز خاک نژنداز آن نیکدل نامدار ارجمندبه چشمش همان خاک و هم سیم و زرکریمی بدو یافته زیب و فرسراسر جهان پیش او خوار بودجوانمرد بود و وفادار بودچنان نامور گم شد از انجمنچو در باغ سرو سهی از چمننه زو زنده بینم نه مرده نشانبه دست نهنگان مردم کشاندریغ آن کمربند و آن گردگاهدریغ آن کیی برز و بالای شاهگرفتار زو دل شده ناامیدنوان لرز لرزان به کردار بیدیکی پند آن شاه یاد آوریمز کژی روان سوی داد آوریممرا گفت کاین نامهٔ شهریارگرت گفته آید به شاهان سپاربدین نامه من دست بردم فرازبه نام شهنشاه گردنفرازبخش ۱۲ - ستایش سلطان محمودجهان آفرین تا جهان آفریدچنو مرزبانی نیامد پدیدچو خورشید بر چرخ بنمود تاجزمین شد به کردار تابنده عاجچه گویم که خورشید تابان که بودکزو در جهان روشنایی فزودابوالقاسم آن شاه پیروزبختنهاد از بر تاج خورشید تختزخاور بیاراست تا باخترپدید آمد از فر او کان زرمرا اختر خفته بیدار گشتبه مغز اندر اندیشه بسیار گشتبدانستم آمد زمان سخنکنون نو شود روزگار کهنبر اندیشهٔ شهریار زمینبخفتم شبی لب پر از آفریندل من چو نور اندر آن تیره شبنخفته گشاده دل و بسته لبچنان دید روشن روانم به خوابکه رخشنده شمعی برآمد ز آبهمه روی گیتی شب لاژورداز آن شمع گشتی چو یاقوت زرددر و دشت برسان دیبا شدییکی تخت پیروزه پیدا شدینشسته برو شهریاری چو ماهیکی تاج بر سر به جای کلاهرده بر کشیده سپاهش دو میلبه دست چپش هفتصد ژنده پیلیکی پاک دستور پیشش به پایبداد و بدین شاه را رهنمایمرا خیره گشتی سر از فر شاهوزان ژنده پیلان و چندان سپاهچو آن چهرهٔ خسروی دیدمیازان نامداران بپرسیدمیکه این چرخ و ماهست یا تاج و گاهستارست پیش اندرش یا سپاهیکی گفت کاین شاه روم است و هندز قنوج تا پیش دریای سندبه ایران و توران ورا بندهاندبه رای و به فرمان او زندهاندبیاراست روی زمین را به دادبپردخت ازان تاج بر سر نهادجهاندار محمود شاه بزرگبه آبشخور آرد همی میش و گرگز کشمیر تا پیش دریای چینبرو شهریاران کنند آفرینچو کودک لب از شیر مادر بشستز گهواره محمود گوید نخستنپیچد کسی سر ز فرمان اوینیارد گذشتن ز پیمان اویتو نیز آفرین کن که گویندهایبدو نام جاوید جویندهایچو بیدار گشتم بجستم ز جایچه مایه شب تیره بودم به پایبر آن شهریار آفرین خواندمنبودم درم جان برافشاندمبه دل گفتم این خواب را پاسخ استکه آواز او بر جهان فرخ استبرآن آفرین کو کند آفرینبر آن بخت بیدار و فرخ زمینز فرش جهان شد چو باغ بهارهوا پر ز ابر و زمین پرنگاراز ابر اندرآمد به هنگام نمجهان شد به کردار باغ ارمبه ایران همه خوبی از داد اوستکجا هست مردم همه یاد اوستبه بزم اندرون آسمان سخاستبه رزم اندرون تیز چنگ اژدهاستبه تن ژنده پیل و به جان جبرئیلبه کف ابر بهمن به دل رود نیلسر بخت بدخواه با خشم اویچو دینار خوارست بر چشم اوینه کند آوری گیرد از باج و گنجنه دل تیره دارد ز رزم و ز رنجهر آنکس که دارد ز پروردگاناز آزاد و از نیکدل بردگانشهنشاه را سربهسر دوستواربه فرمان ببسته کمر استوارنخستین برادرش کهتر به سالکه در مردمی کس ندارد همالز گیتی پرستندهٔ فر و نصرزید شاد در سایهٔ شاه عصرکسی کش پدر ناصرالدین بودسر تخت او تاج پروین بودو دیگر دلاور سپهدار طوسکه در جنگ بر شیر دارد فسوسببخشد درم هر چه یابد ز دهرهمی آفرین یابد از دهر بهربه یزدان بود خلق را رهنمایسر شاه خواهد که باشد به جایجهان بیسر و تاج خسرو مبادهمیشه بماناد جاوید و شادهمیشه تن آباد با تاج و تختز درد و غم آزاد و پیروز بختکنون بازگردم به آغاز کارسوی نامهٔ نامور شهریار
یکبار به مترسک گفتم : " از تنها ایستادن در این باغ خسته نشدی ؟ "
در جواب گفت : " در ترساندن لذتی است که از آن خسته نمی شوم ، برای همین از کارم راضی ام و احساس خستگی نمی کنم . "
لحظه ای فکر کردم ، سپس گفتم : " راست می گویی ، من هم این لذت را چشیده ام . "
در جوابم گفت : " این طور فکر میکنی ؟؟ طعم این لذت را کسی نمی داند مگر آنکه چون من از کاه پر شده باشد . " (!!)
او را ترک کردم و رفتم و ندانستم که آیا از من تعریف می کرد یا مرا خوار می داشت .
سالی گذشت و مترسک فیلسوفی دانا شد . وقتی بار دوم از کنارش می گذشتم ، دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه می سازند .
سازنده ترین کلمه گذشت است آن را تمرین کن/ پرمعنی ترین کلمه مااست آن را به کار بر/ عمیق ترین کلمه عشق است به آن ارج بده/ بی رحم ترین کلمه تنفراست با آن بازی نکن/ خودخواهانه ترین کلمه من است از آن حذر کن/ ناپایدارترین کلمه خشم است آن را فرو بر/ بازدارنده ترین کلمه ترس است با آن مقابله کن/ با نشاط ترین کلمه کاراست به آن بپرداز/ پوچ ترین کلمه طمع است آن را بکش/ سازنده ترین کلمه صبراست برای داشتنش دعا کن/ روشن ترین کلمه امیداست به آن امیدوار باش/ ضعیف ترین کلمه حسرت است حسرت کش نباش/ تواناترین کلمه دانش است آن را فرا گیر/ محکم ترین کلمه پشتکاراست آن را داشته باش/ سمی ترین کلمه شانس است به امید آن نباش/ لطیف ترین کلمه لبخنداست آن را حفظ کن/ ضروری ترین کلمه تفاهم است آن را ایجاد کن/ سالم ترین کلمه سلامتی است به آن اهمیت بده/ اصلی ترین کلم هاعتماداست به آن اعتماد کن/ دوستانه ترین کلمه رفاقت است از آن سو استفاده نکن/ زیباترین کلمه راستی است با آن روراست باش/ زشت ترین کلمه تمسخراست دوست داری با تو چنین شود؟!/ موقر ترین کلمه احترام است برایش ارزش قائل شو/ آرامترین کلمه آرامش است آرامش را دریاب/ عاقلانه ترین کلمه احتیاط است حواست را جمع کن/ دست و پا گیر ترین کلمه محدودیت است اجازه نده مانع پیشرفتت شود/ سخت ترین کلمه غیر ممکن است غیر ممکن وجود ندارد/ مخرب ترین کلمه شتابزدگی است مواظب پل های پشت سرت باش/ تاریک ترین کلمه نادانی است آن را با نور علم روشن کن/ کشنده ترین کلمه اضطراب است آن را نادیده بگیر/ صبور ترین کلمه انتظاراست منتظرش بمان/ با ارزش ترین کلمه بخشش است برای بخشش هیچ وقت دیر نیست/ قشنگ ترین کلمه خوشرویی است راز زیبایی در آن نهفته است/ رسا ترین کلمه وفاداری است بدان که جمع همیشه بهتر از یک فرد بودن است/ محرک ترین کلمه هدفمندی است زندگی بدون آن پوچ است/ هدفمند ترین کلمه موفقیت است پس پیش به سوی موفقیت/
غباری در بیابانی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
رسوای دل
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
ترک خودپرستی کن
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی
در حریم اهل دل جلوه خدا بینی
راز آسمانها را در نگاه ما خوانی
نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی
در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی
با شکوه درویشان شاه را گدا بینی
گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را
عشق را هنر یابی درد را دوا بینی
چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن
تا بهر چه روی آری روی آشنا بینی
نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عاقبت سوزی همچو ما کجا بینی
تا بد از دلم شبها پرتوی چو کوکبها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی
خنده مستانه
با عزیزان می نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام
از سبک روحی گران ایم یه طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام
از چو من آزاده ای الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان سیل از ویرانه ام
آفتاب آهسته بگذارد درین غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خنده گلها بود از گریه مستانه ام
هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام
همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام
مشت خکی چیست تا راه مرا بند رهی ؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام
کوکب امید
ای صبح نو دمیده بنا گوش کیستی ؟
وی چشمه حیات لب نوش کیستی ؟
از جلوه تو چو گل چک شد مرا
ای خرمن شکوفه بر و دوش کیستی ؟
همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی ؟
مهر مهیر را نبود جامه سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی ؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی ؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی ؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچه خاموش کیستی ؟
غنچه پژمرده
عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است
شور عشق تازه ای دارد مگر دل ؟ کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است
جامه سرخ
غنچه نو شکفته را ماند
نرگس نیم خفته را ماند
دامن افشان گذشت و باز نگشت
عمر از دست رفته را ماند
قد موزون او به جامه سرخ
سرو آتش گرفته را ماند
نیمه جان شد دل از تغافل یار
صید از یاد رفته را ماند
سوز عشق تو خیزد از نفسم
بوی در گل نهفته را ماند
رفته از ناله رهی تاثیر
حرف بسیار گفته را ماند
کیان اندوه
نی افسرده ای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام که مشب سازشی دارد
نوای مرغ شب بس خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان آلوده گرد کدورتها
صفای چشمه مهتاب دارد جان پاک من
چو دشمن از هلاک من رهی خشنود میگردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلاک من
زبان اشک
چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک
بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ
چون گوی سینه بت سیمین بر است اشک
خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک
همرنگ چهره تو پری پیکر است اشک
از داغ آتشین لب ساغر نواز تو
در جان ماست آتش و در ساغر است اشک
با دردمند عشق تو همخانه است آه
با آشنای چشم تو هم بستر است اشک
لب بسته ای ز گفتن راز نهان رهی
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک
بنفشه سخنگوی
بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد به هدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خاک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چون گل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدر است
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشه های من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن