-
طنزک٢
دوشنبه 23 تیر 1393 05:46
بعله آقای مسی روزگاره دیگه دقیقه آخر بهمون گل زدی اینبار دقیقه آخر گل خوردین.. ...........جالب و خواندنی…… و قانون اصلى براى ازدواج: 1.قبل از ازدواج خیلى خوب فکر کنید . . . . . . . . 2.بعد از ازدواج دیگه اصلا فکر نکنید چون اگر تو قانون اول کم کارى نمى کردى الان کارت به اینجا نمیکشید سرتو بنداز پائین زندگیتو بکن دیگه...
-
جالب و بی نقص
دوشنبه 23 تیر 1393 05:42
-
شعر خوب
دوشنبه 23 تیر 1393 03:00
-
عکس طنز جدید با جمله های جالب
دوشنبه 23 تیر 1393 02:47
نابغه هاش جواب بدن؟ بلایی که مغز سر ما میاره!!!! قصه ما و مامان هامون! زمانی که شلوار برای بودن التماس می کند دیوی و جمله های برعکس! جمله درست جبه؟؟؟
-
بهلول، عاقل ترین دیوانه
یکشنبه 22 تیر 1393 03:41
حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان....... زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟ گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار...... یک روز عربی ازبازار عبور می کرد...
-
حکایت حمام رفتن بهلول
یکشنبه 22 تیر 1393 03:40
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند بهلول باز هفته دیگر به...
-
داستان های کوتاه بهلول
یکشنبه 22 تیر 1393 03:39
داستان عقل بهلول روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید: بزرگترین نعمت های الهی چیست؟ بهلول پاسخ داد: عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود داستان بهلول و الاغش بهلول پای...
-
بهلول و فروختن خانه در بهشت
یکشنبه 22 تیر 1393 03:38
آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید. پرسید : چه می کنی؟ گفت : خانه می سازم. پرسید : این خانه را می فروشی؟ گفت : آری. پرسید : قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت...
-
بهلول و کمک به نیازمندان
یکشنبه 22 تیر 1393 03:37
روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند. سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند. هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد...
-
بهلول و تخت شاهی
یکشنبه 22 تیر 1393 03:35
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید نگهبانان...
-
بهلول در جمع دیوانکان
یکشنبه 22 تیر 1393 03:34
هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم...
-
بهلول شکم سیر
یکشنبه 22 تیر 1393 03:34
روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید : ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟ بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است ! هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟ بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !
-
قضاوت بهلول
یکشنبه 22 تیر 1393 03:33
هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم...
-
Sms سرکاری نیمه شب
یکشنبه 22 تیر 1393 03:30
سلام یادت باشه که یادم بیاری که یادت بندازم که به یادم بیاری که یادم بدی دیگه این وقت شب با SmS کسی رو اسکل نکنم ! ..................sms................... عروسک قشنگ من قرمز پوشیده تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده عروسک من چشماتو وا کن اس ام اس تو حالا نگاه کن عروسکم اوسگول شدی برو لالا کن !...
-
لذت ببرید...لایک کنید...نظر دهید
یکشنبه 22 تیر 1393 03:07
-
اشعار باباطاهر
شنبه 21 تیر 1393 00:00
نوای ناله غم اندوته ذونه عیار قلب و خالص بوته ذونه بیا سوته دلان با هم بنالیم که قدر سوته دل دل سوته ذونه مو آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی بر آیو الف قدم که در الف آمدستم دلم از دست خوبان گیج و ویجه مژه بر هم زنم خونابه ریجه دل عاشق مثال چوبتر بی سری سوجه سری خونابه ریجه ز کشت...
-
شعر طنز ٦
جمعه 20 تیر 1393 23:48
این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟ بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟ مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود خر به افراط زدم ، گیج شدم قاط زدم قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان دوره آخر الزمان ، درس ثمر...
-
شعر طنز ٥
جمعه 20 تیر 1393 23:44
گشته اسباب غرور و دلخوشی یک زن لاغر سیاه و کشمشی با قدی چون نردبانی بر چنار کی توانم راه رفتن در کنار دستها چون بیل و ناخن دسته بیل در تنم خنجر کند چون سیخ و میل موی سر کم پشت و صورت پر ز مو ماه پر لک گشته این سیمینه رو چون ببینی خنده هایش پر کشی یک به یک دندان زرد و سیم کشی با دماغی تیز و باریک و بلند چهره اش کرده...
-
عکس
جمعه 20 تیر 1393 05:01
-
طنزک
جمعه 20 تیر 1393 04:44
یارو نه درس خونده؛ نه شغلی داره؛ نه ماشینی... خلاصه هیچی نداره؛ ازش می پرسی ازدواج کردی؟ با اعتماد به نفس میگه هنوز دم به تله ندادم! لامصب تو خودت تله ای! امروز سوار یه تاکسی شدم کولرش روشن بود، می خواستم سرمو بچسبونم به شیشه و از خوشی گریه کنم! رفتم از دکه روزنامه بخرم یه زنه اومده میگه آقا ببخشید آدامس موزی دارید؟...
-
شعر طنز ٥
جمعه 20 تیر 1393 04:42
نخستین بار گفتش از کجایی بگفت از پشت سد آشنایی بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت نکته خرند و تست فروشند بگفتا تست فروشی در ادب نیست بگفت از درس خوانان این عجب نیست بگفت از دل شدی عاشق به کنکور بگفت از دل تو گویی و من از زور بگفتا عشق کنکور بر تو چون است بگفت از جان شیرینم فزون است بگفتا گر کند مغز تو را ریش بگفت مغزم...
-
شعر طنز ٤
جمعه 20 تیر 1393 04:40
دختری از کوچه باغی میگذشت یک پسر در راه ناگه سبز گشت در پی اش افتاد و گفتا او سلام بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام دختر اما ناگهان و بی درنگ سوی او برگشت مانند پلنگ گفت با او بچه پروی خفن می دهی زحمت به بانویی چو من؟ من که نامم هست آزیتای صدر من که زیبایم مثال ماه بدر من که در نبش خیابان بهار میکنم در شرکت رایانه کار...
-
شعر طنز ٣
جمعه 20 تیر 1393 04:39
بچه که بودم به من آموختند فحش نباید بدهی گوسفند بی ادبی بوده از این خانه دور حرف رکیکی نزنی بی شعور بچه ی همسایه به من فحش داد پند پدر مادرم آمد به یاد بر دهنش مشت ادب کوفتم البته با غیظ و غضب کوفتم شب که پدر قصه ما را شنید نوبت آموزه دوم رسید پای مرا بست به یک ریسمان بر کفل و بر کف پایم زنان گفت نباید به کسی زور گفت...
-
شعر طنز ٢
جمعه 20 تیر 1393 04:34
شاعر زن میگه : به نام خدایی که زن آفرید حکیمانه امثال ِ من آفرید خدایی که اول تو را از لجن و بعداً مرا از لجن آفرید! برای من انواع گیسو و موی برای تو قدری چمن آفرید! مرا شکل طاووس کرد و تو را شبیه بز و کرگدن آفرید! به نام خدایی که اعجاز کرد مرا مثل آهو ختن آفرید تو را روز اول به همراه من رها در بهشت عدن آفرید ولی...
-
شعر طنز
جمعه 20 تیر 1393 04:32
ملا سوار خر شد گفتند این سیاسی ست بایرامقلی پدر شد گفتند این سیاسی ست در داستان ، گلعنبر نُه بار بچّه زایید نُه تا همه پسر شد ، گفتند این سیاسی ست دل می خورند و قلوه خوبان شهر با هم تا شام ما جگر شد گفتند این سیاسی ست هنگام آب خوردن دستم به مانعی خورد لیوان ما دمر شد گفتند این سیاسی ست یارو قمر قمر گفت گفتند بی خیالش...
-
دیدنی و جذاب
جمعه 20 تیر 1393 04:28
-
دعاهای روزهای ماه مبارک رمضان
جمعه 20 تیر 1393 04:26
دعای روز اول ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمَ اجْعلْ صِیامی فـیه صِیـام الصّائِمینَ وقیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ ونَبّهْنی فیهِ عن نَومَةِ الغافِلینَ وهَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ. خدایا قرار بده روزه مرا در آن روزه داران واقعى وقیام وعبادتم در آن قیام شب زنده...
-
جالب و دیدنی
جمعه 20 تیر 1393 04:18
-
حقایق باور نکردنی!!!!
جمعه 20 تیر 1393 03:04
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺳﻮﻡ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ : ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﯾﻪ ﻣﺴﻮﺍﮎ ﭼﺎﺭ ﭘﻨﺞ ﺗﺎ ﻣﺴﻮﺍﮎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻣﺴﻮﺍﮎ ﺑﺰﻧﻢ ! اعتراف می کنم سوم ابتدایی که بودم وقتی قرار بود سر کلاس مشق بنویسیم دستمو خودکاری می کردم و به معلمم می گفتم خانم دستم خون اومده نمیتونم بنویسم معلمم می گفت باشه ننویس گودزیلایی...
-
جملات قشنگ
شنبه 7 دی 1392 20:39
روزهای برفی طولانی ترند ... برای کودکی که از سوراخ کفشش به زمستان می نگرد !