پسر بد مراو را یکی هوشمندگرانمایه طهمورث دیوبندبیامد به تخت پدر بر نشستبه شاهی کمر برمیان بر ببستهمه موبدان را ز لشکر بخواندبه خوبی چه مایه سخنها براندچنین گفت کامروز تخت و کلاهمرا زیبد این تاج و گنج و سپاهجهان از بدیها بشویم به رایپس آنگه کنم درگهی گرد پایز هر جای کوته کنم دست دیوکه من بود خواهم جهان را خدیوهر آن چیز کاندر جهان سودمندکنم آشکارا گشایم ز بندپس از پشت میش و بره پشم و مویبرید و به رشتن نهادند رویبه کوشش ازو کرد پوشش به رایبه گستردنی بد هم او رهنمایز پویندگان هر چه بد تیزروخورش کردشان سبزه و کاه و جورمنده ددان را همه بنگریدسیه گوش و یوز از میان برگزیدبه چاره بیاوردش از دشت و کوهبه بند آمدند آنکه بد زان گروهز مرغان مر آن را که بد نیک تازچو باز و چو شاهین گردن فرازبیاورد و آموختنشان گرفتجهانی بدو مانده اندر شگفتچو این کرده شد ماکیان و خروسکجا بر خروشد گه زخم کوسبیاورد و یکسر به مردم کشیدنهفته همه سودمندش گزیدبفرمودشان تا نوازند گرمنخوانندشان جز به آواز نرمچنین گفت کاین را ستایش کنیدجهان آفرین را نیایش کنیدکه او دادمان بر ددان دستگاهستایش مراو را که بنمود راهمر او را یکی پاک دستور بودکه رایش ز کردار بد دور بودخنیده به هر جای شهرسپ نامنزد جز به نیکی به هر جای گامهمه روزه بسته ز خوردن دو لببه پیش جهاندار برپای شبچنان بر دل هر کسی بود دوستنماز شب و روزه آیین اوستسر مایه بد اختر شاه رادر بسته بد جان بدخواه راهمه راه نیکی نمودی به شاههمه راستی خواستی پایگاهچنان شاه پالوده گشت از بدیکه تابید ازو فرهٔ ایزدیبرفت اهرمن را به افسون ببستچو بر تیزرو بارگی برنشستزمان تا زمان زینش برساختیهمی گرد گیتیش برتاختیچو دیوان بدیدند کردار اوکشیدند گردن ز گفتار اوشدند انجمن دیو بسیار مرکه پردخته مانند ازو تاج و فرچو طهمورث آگه شد از کارشانبرآشفت و بشکست بازارشانبه فر جهاندار بستش میانبه گردن برآورد گرز گرانهمه نره دیوان و افسونگرانبرفتند جادو سپاهی گراندمنده سیه دیوشان پیشروهمی به آسمان برکشیدند غوجهاندار طهمورث بافرینبیامد کمربستهٔ جنگ و کینیکایک بیاراست با دیو چنگنبد جنگشان را فراوان درنگازیشان دو بهره به افسون ببستدگرشان به گرز گران کرد پستکشیدندشان خسته و بسته خواربه جان خواستند آن زمان زینهارکه ما را مکش تا یکی نو هنربیاموزی از ما کت آید به برکی نامور دادشان زینهاربدان تا نهانی کنند آشکارچو آزاد گشتند از بند اوبجستند ناچار پیوند اونبشتن به خسرو بیاموختنددلش را به دانش برافروختندنبشتن یکی نه که نزدیک سیچه رومی چه تازی و چه پارسیچه سغدی چه چینی و چه پهلویز هر گونهای کان همی بشنویجهاندار سی سال ازین بیشترچه گونه پدید آوریدی هنربرفت و سرآمد برو روزگارهمه رنج او ماند ازو یادگار
جهاندار هوشنگ با رای و داد
به جای نیا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالی چهل
پر از هوش مغز و پر از رای دل
چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که بر هفت کشور منم پادشا
جهاندار پیروز و فرمانروا
به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بستم کمر
وزان پس جهان یکسر آباد کرد
همه روی گیتی پر از داد کرد
نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ
سر مایه کرد آهن آبگون
کزان سنگ خارا کشیدش برون
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیرهتن و تیزتاز
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیرهگون
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
به زور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست
برآمد به سنگ گران سنگ خرد
همان و همین سنگ بشکست گرد
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز
ازین طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد
سده نام آن جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نیکی ازو یاد کرد
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
از آهنگری اره و تیشه کرد
چو این کرده شد چارهٔ آب ساخت
ز دریایها رودها را بتاخت
به جوی و به رود آبها راه کرد
به فرخندگی رنج کوتاه کرد
چراگاه مردم بدان برفزود
پراگند پس تخم و کشت و درود
برنجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش
بدان ایزدی جاه و فر کیان
ز نخچیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
به ورز آورید آنچه بد سودمند
ز پویندگان هر چه مویش نکوست
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم
چهارم سمورست کش موی گرم
برین گونه از چرم پویندگان
بپوشید بالای گویندگان
برنجید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و به جز نام نیکی نبرد
بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشهٔ بیشمار
چو پیش آمدش روزگار بهی
ازو مردری ماند تخت مهی
زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر