نوای ناله غم اندوته ذونه
عیار قلب و خالص بوته ذونه
بیا سوته دلان با هم بنالیم
که قدر سوته دل دل سوته ذونه
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی الف قدی بر آیو
الف قدم که در الف آمدستم
مژه بر هم زنم خونابه ریجه
دل عاشق مثال چوبتر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه
ز باغم جز گل ماتم نروئی
ز صحرای دل بیحاصل مو
گیاه ناامیدی هم نروئی
سیه بختم که بختم واژگون بی
سیه روجم که روجم سرنگون بی
شدم آوارهی کوی محبت
زدست دل که یارب غرق خون بی
که آن دلبر دمی همدم نمیبو
هزاران رحمت حق باد بر غم
زمانی از دل ما کم نمی بو
بسوجم عالم ار برهم زنم بال
مصور گر کشد نقشم به گلشن
بسوجه گلشن از تاثیر تمثال
در آن آتش دل و جان سوته دیرم
سگت ار پا نهد بر چشم ای دوست
بمژگان خاک راهش رو ته دیرم
بدریای غمت دل غوطهور بی
مرا داغ فراقت بر جگر بی
ز مژگان خدنگت خوردهام تیر
که هر دم سوج دل زان بیشتر بی
شراب عیشم از خون جگر بی
ببویت زندگی یابم پس از مرگ
ترا گر بر سر خاکم گذر بی
روج روشن شو تار به چشمم
بیته ای نو گل باغ امیدم
گلستان سربسر خار به چشمم
وگر روید کسش هرگز مبویاد
بیته هر گل به خنده لب گشاید
رخش از خون دل هرگز مشویاد
که این تاریک شوانرا چون کرم روج
کهی واجم که کی این روج آیو
کهی واجم که هرگز وا نهای روج
بیا تا پای دل از گل برآریم
بیا تا بردباری پیشه سازیم
بیا تا تخم نیکوئی بکاریم
بخون دیدگان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
بدرگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگست و آدم مثل شیشه
گذر باید کنی آخر لب گور
دلا رحمی بجان خویشتن کن
که مورانت نهند خوان و کنند سور
این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟
بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟
مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود
خر به افراط زدم ، گیج شدم قاط زدم
قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود
استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود
مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود
مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود
هر چه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او
چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من ،دست بسر نمیشود
توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود
گشته اسباب غرور و دلخوشی
یک زن لاغر سیاه و کشمشی
با قدی چون نردبانی بر چنار
کی توانم راه رفتن در کنار
دستها چون بیل و ناخن دسته بیل
در تنم خنجر کند چون سیخ و میل
موی سر کم پشت و صورت پر ز مو
ماه پر لک گشته این سیمینه رو
چون ببینی خنده هایش پر کشی
یک به یک دندان زرد و سیم کشی
با دماغی تیز و باریک و بلند
چهره اش کرده فریبا و لوند
چشم و ابرو در هم و مخموره حال
ریز چون بادام خشک و زرد کال
کی زبان آید به کامش در سکوت
میزند مغزم دگر زنگی و سوت
مادری دارد چو رستم پهلوان
نعره اش لرزد تن شیر ژیان
هفته ای ده شب بیاید خواهرش
پر کند از مرغ و ماهی هیکلش
گشته ام پیر و زمین گیر و علیل
هست تیره روزگار زن زلیل