سایه سپید
سایه سپید

سایه سپید

بهلول، عاقل ترین دیوانه

حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان.......

زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟

گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند

حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار......

یک روز عربی ازبازار عبور می کرد  که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد

هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی

مردم جمع شدن  مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت

از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول  به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر

آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟

بهلول گفت :  مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول  دریافت کند

 

حکایت آسان ترین راه بهلول برای کوه نوردی.....

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :

می خواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه را به من نشان دهی؟

بهلول جواب داد:  نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است

حکایت زندگی از نگاه بهلول

شخصی از بهلول پرسید:

می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟

بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید

حکایت حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت

ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند

ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد

حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید

داستان های کوتاه بهلول

داستان عقل بهلول

روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:

بزرگترین نعمت های الهی چیست؟

بهلول پاسخ داد:

عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است

عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود

داستان بهلول و الاغش

بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت

قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده ام ” الاغت سقط شده ” و تو را تنها گذارده است!

بهلول گفت : تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد

داستان جواب دندان شکن بهلول به هارون الرشید

روزی خلیفه از بهلول پرسید : تا به امروز موجودی احمق تر از خود دیده ای؟

بهلول گفت : نه والله این نخستین بار است که می بینم

داستان بهلول و حقیقت

روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید : تلخ‌ترین چیز کدام است؟

بهلول جواب داد : حقیقت است

آن شخص گفت : چگونه می‌شود این تلخی را تحمل کرد؟

بهلول و فروختن خانه در بهشت

آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

پرسید : چه می کنی؟

گفت : خانه می سازم.

پرسید : این خانه را می فروشی؟

گفت : آری.

پرسید : قیمت آن چقدر است؟

بهلول مبلغی ذکر کرد.

زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.

بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.

شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.

دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.

زبیده قصه بهلول را باز گفت.

هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.

گفت : این خانه را می فروشی؟

بهلول گفت : آری

هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟

بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.

هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.

بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.


بهلول و کمک به نیازمندان

روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند.

سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.

هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول  به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.

بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید.

هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی ! چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟

بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم

چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند

از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگرداندم !!!